داستان شهر ما

شهر پر از آشوب و دزدی شده، دیگه هیچ جا امنیت نداره، مدام هر چیزی که بدست میاریم رو از چنگمون در میارن، باید یه گروه تشکیل بدیم ، جلوشون وایستیم و از محلمون دفاع کنیم. شاید هم بتونیم از شهر بیرونشون کنیم. باید سریعتر یه کاری کرد.

هر ما خیلی قشنگ بود، همه در آرامش و امنیت در کنار هم زندگی می کردند. هر روز جشن می گرفتند و با هم آواز می خوندند.
تا اینکه خلافکارا به شهر ما اومدند.
اونها هر جایی می رسیدند، اونجا رو به هم می ریختند. آسایش رو از همه ما گرفتند و دیگه امنیتی توی شهر نداریم.
مردم دیگه نمی تونن با خیال راحت از خونشون بیرون بیان، باید یه کاری بکنیم و جلوی اونها رو بگیریم. باید یه گروه تشکیل بدیم. من مطمئنم به کمک هم می تونیم جلوشون وایستیم. نگران نباش همه رو میشناسم و همیشه هستم، هر کمکی از دستم برمیاد انجام میدم.